داستان "جشن کریسمس"

بین مطالب وب سایت جستجو کنید
<-Text1->


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
.
1:25
شنبه 12 فروردين 1396

یه روز یه خانومی بود به اسم بئاتریس گود. اون موسیقی رو خیلی دوست داشت و آرزوش بود که یه روز، موسیقیدان بزرگی بشه.

 

تا اینکه اون یه روز یه آقایی رو دید...! 

و ... . 

 

 

چند وقت بعد اونا با هم ازدواج کردند. 

 

 

زوج جوون رفتند توی خونۀ خودشون. خونه ای که خودشون ساخته بودند. هردوشون، عاشق درخت کریسمس قشنگی بودن که برای جشن خریده بودند.

 

 

یه آشپزخونۀ بامزۀ و زیبا که بئاتریس، اونجا کیک و شیرینی و غذاهای خوشمزه درست می کرد!

 

 

 

ولی یه روز...؛ 

بئاتریس داشت موسیقی تمرین می کرد، و غذای مالکوم (زوجش!) رو روی میز گذاشته بود. صدای موسیقی نمیذاشت اون چیزی رو بشنوه.

مالکوم، غذا رو خورد. غافل از اینکه مواد غذایی فاسد شده بوده! 

و او مرد! (بله؛ مرد)

 

 

سرش رو گذاشت و بی سر و صدا از دنیا رفت. در حالیکه بئاتریس از هیچی خبر نداشت.

وقتی بالاخره همه چیز رو فهمید، خیلی ناراحت شد. اونجا نبود تا حداقل کاری بکنه یا به مرگ التماس کنه که زندگی رو ببخشه.

 

مراسم آبرومندی گرفت و همۀ همسایه ها برای عزاداری اومدن. مالکوم مرد خوبی بود! 

 

 

 

بعد از اون اتفاق ، بئاتریس برای همیشه از اون خونه رفت. اما دلش برای درخت کریسمسشون، تنگ شد!

 

 

 

به اتمام رسید! 

خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی مسخره و چرت و پرت بود، ولی دلم میخواست یه خدمتی در این عرصه کرده باشم! به امید دیدار! 


تعداد بازدید از این مطلب: 5835
بازدید : 5835

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









<-Text2->

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود